
تنها خدا حق دارد بیدارم کند.
خلاصه داستان:
پسری ده ساله به نام اسکار، در بیمارستان کودکان سرطانی بستری است و آخرین روز عمرش را میگذراند. داستان در مورد این پسر است که با اساسی ترین چالش های انسانی در مقابله است و دریچه هایی برای مواجهه با این چالش ها می یابد. نمایش با کمترین میزانسن ممکن و فقط با نگاه محتوا به نقش عمل می کند .
ملاحظات: این نمایشنامه برداشتی آزاد از داستان کوتاه «اسکار و بانوی گلیپوش» نوشته اریک امانوئل اشمیت است و پیش از این توسط محمد عاقبتی، طاهره استاد آقا و مهرداد مسنن نژاد در تهران و رشت اجرا شده است.
نوع اثر: نمایشنامه تالیفی
زمان: 30 دقیقه
ژانر: درام اجتماعی
مخاطب: بزرگسال
تعداد پرسوناژ: (None کودک - 1 مرد - 1 زن)
نوع اجرا: 1 پرده
مضمون اثر: مرگ،, بیماری, سرطان،
زن: دروغ گفتم اسکار. میخواستم خودمو پیش تو آدم نترس و بزرگی نشون بدم. پیش تو که این همه قوی و پرقدرتی.
اسکار: اما من قوی و پرقدرت نیستم.
زن: هستی اسکار. تو گربه، سگ و خونهتونو آتیش زدی. حتی ماهیای قرمزتونم کباب کردی.
اسکار: اما من این کارها رو نکردم. من اصلا جز خونه هیچوقت هیچکدوم از این چیزا رو نداشتم.
زن: پس چرا اینو به من نگفتی.
اسکار: میخواستم خودمو آدم نترس و بزرگی نشون بدم.
زن: من و تو چقدر مثل همدیگهایم اسکار
اسکار: حالا دیگه برات آدم نترس و بزرگی نیستم؟
زن: نمیدونی اسکار، من و تو همین حالا چه کار بزرگی رو انجام دادیم. کاری که شاید از دست قویترین آدمها برنیاد. من و تو از ناتوانیهامون با هم حرف زدیم. اون چیزی که توی خودمون قایمش کرده بودیم. اسکار. حالا وقتشه که این علامت رو روی سینههامون بکشیم. علامت انجمن مردان بیباک
اسکار: ولی تو که زنی.
زن: هیچ وقت به چیزی که می بینی اطمینان نکن اسکار...