متن های جذاب
فیلتر ها
حذف فیلتر ها
۷۵ دقیقه
چکیده نمایش پَرِسیاه، کبوتر سفید! آمارانتا دختری جوانی است که در خانوادهای تقریباً از هم پاشیده، در شهری کوچک و دور، زندگی میکند. آمارانتا مجبور است بهخاطر یک سری مناسبات خانوادگی با شخص متوّل شهر، به نام دَن فرانسیسکو اِل اَمبره، ازدواج نماید. آمارانتا به این وصلت رضایت ندارد. او با کمک و راهنمایی دوست و همدمش، سانتاسوفیا (پرسیاه) ، راهی میابد تا خود را از این وضعیت برهاند. سانتاسوفیا دختری است از قبیلهای سرخپوست که در این خانه ماندگار شده. (آمارانتا سالها پیش، پدر و مادرش را از دست داده است. گذشتهی آمارنتا و سانتاسوفیا به هم شبیه است. پدر سانتاسوفیا، دوست پدر آمارانتا بوده. هر دویِ ایشان اموال و جان خویش را در معامله و داد و ستد با دن فرانسیسکو از دست دادهاند.) آمارانتا به اهالی خانه خبر میدهد، بر اساس خوابی که دیده است، قرار است اواسط هفته آینده بمیرد. او به گابریل باکسر و ادواردو، تابوتی سفارش میدهد و به این واسطه قرار عروسی با دن فرانسیسکو را برهم می زند. خوزه، دایی آمارانتا، از این خبر بشدت برمیآشوبد. زیرا قرار سرمایه گذاری و شراکت او با دن فرانسیسکو به شرط ازدواج دُن با آمارانتا بوده است. خبر مرگ ناگهانی آمارانتا در شهر میپیچد. دن فرانسیسکو خود را به خانه آمارانتا میرساند تا از حقیقت ماجرا با خبر شود. همراه دن، پدرآلبرتو هم آمده تا انجام امور دینی به تعویق نیفتد. پدرآلبرتو با دیدن سانتا سوفیا به او دل می بازد. دن فرانسیسکو با توجیهات آمارانتا قانع نمیشود و او را متهم به دروغ گویی میکند. اورسولا، مادربزرگ صد و پانزده سالهی آمارانتا حرفهای او را باور میکند و آنرا رسمی در خانوادهی بوئندیاها میداند، و اینطور توضیح میدهد که چند تن از افراد پیشین خانواده نیز، همین گونه مردهاند و مرگ خویش را پیشبینی کردهاند. پدر آلبرتو که فردی مقید به انجام امور دینی است، اصرار دارد آمارانتا برای رستگاری، پیش او اعتراف کند. اما آمارانتا زیر بار این اعتراف نمیرود. اصرار پدر و رفت و آمد او به خانه زیاد شده است. آمارانتا برای رهایی از دست پدر و همچنین رستگاری خویش، تصمیم می گیرد تا نامه، درخواست و سفارشاتی را که ممکن است مردم شهر برای امواتشان داشته باشند، جمع نماید، تا هنگامیکه مُرد، با خویش به دنیا مردگان ببرد و به ایشان برساند. این خبر نیز به سرعت در شهر می پیچد و باعث میشود عدهی زیادی به خانهی بوئندیاها هجوم آورند. حتی از شهرهای اطراف ... خوزه از فرصت پیش آمده استفاده میکند و تصمیم میگیرد از اهالی شهر وجهی دریافت کند، تا ایشان اجازه داشته باشند آمارانتا را ملاقات کنند و خواستههایشان را به او بگویند. خوزه این پیش نهاد را با پدرآلبرتو درمیان میگذارد و جمع آوری پولها برعهده پدر قرار میگیرد، تا در قالب اعانات مردم به کلیسا، این اتفاق صورت پذیرد و جنبهای نیز روحانی داشته باشد. تعداد نامهها و درخواست مردم از حد میگذرد. پدر و خوزه پول زیادی از این راه به دست می آورند. آمارانتا و سانتاسوفیا از نقشهای که کشیدهاند، پشیمان میشوند، ولی راه برگشتی نمییابند. از سویی دن فرانسیسکو و از سوی دیگر تمام مردم شهر، منتظر مرگ آمارانتا هستند، تا خواسته هایشان به امواتشان برسد. حتی خطر زنده به گور شدن آمارانتا نیز به وجود آمده است. در همین احوال، اورسولا، مادربزرگ آمارانتا میمیرد. آمارانتا و سانتاسوفیا، اورسولا را در تابوت آمارانتا میخوابانند. آمارانتا لباسهای اورسولا به تن میکند و در نقش او ظاهر میشود. تمام مردم شهر در تشییع جنازه و خاکسپاری پر شکوه اورسولا شرکت میکنند و این آرزو دیرین اورسولا بوده است. پس از افتادن آبها از آسیاب، آمارانتا و سانتاسوفیا شهر را ترک کرده و به سوی قبیله سانتاسوفیا می روند. در آن قبیله نام سانتاسوفیا، پَرسیاه است و آمارانتا را کبوتر سفید صدا خواهند زد... آمارانتا در انتها دلیل اعتراف نکردنش پیش پدر آلبرتو را اینطور توضیح میدهد که میدانسته، باعث مرگ پدر و مادرش، خوزه آرکادیو و دن فرانسیسکو بودهاند. پدر آمارانتا در شهر، بسیار محبوب بوده و این اعتراف، شهر را به آشوب و نابودی می کشانده. فرناندا در نمایش شخصیتی است که از ترس آوارگی در آن خانه ماندگار شده است. فردی به ظاهر معتقد که از هیچ فرصتی برای خوش گذراندن در زندگی، چشم نمی پوشد.
تعداد پرسوناژ: ۵ مرد - ۵ زن - ۰ کودک

۷۵ دقیقه
نمایشنامه آدم ها و کمدها، داستانی کمدی از دو خانواده است. دو خانوادهای که در دو زمان مختلف زندگی میکنند. یک خانواده در امروز (مرد۱ و زن۱) و خانوادهی دیگر، حدود هفتاد سال پیش، شاید هم کمی بیشتر (مرد۲ و زن۲). زن و مرد خانوادهی۲ از زن مرد خانوادهی۱ جوانتر و شادابتر هستند و عشقشان به زندگی و به هم بیشتر است. مرد۱ به هوای اینکه زندگی در گذشته ساده و پر از آرامش بوده است، حسرت زندگی در آن دوران را دارد. برعکس او زن۱، هنرمندی پیشرو است و مدام در پی کشف مرزهای جدیدی در عالم هنر است؛ یا دست کم خودش اینگونه فکر میکند... اما در خانوادهی قدیمی همه چیز برعکس است. مرد۲ انسانی در جستجوی آینده است و زن۲ خانمی خانهدار که تمام همّوغمش ایجاد آرامش و آسایش در خانه است. این دو خانواده به خوبی و خوشی در خانهها و در زمانهی خویش زندگی میکنند تا این که بر اثر اتفاقی نسبتاً مشابه، کمد لباس خوش رنگ و لعابی که در هر دو خانه مشترک است، روی زن و مرد ۱و۲ میافتد. بر اثر این حادثه هر چهار نفر در زمان و مکانی نامعلوم حبس میشوند با یکدیگر ملاقات میکنند و بر اثر آن دیدار رازهایی از زندگی خانوادهای اول و دوم فاش میشود. مثلاً زن و مرد ۲ میفهمند که زن و مرد ۱ نوههای آنها هستند، این کوچکترین راز آن جمع است... در ادامه آنها متوجه شباهتهای اخلاقی و رفتاری میان مادربزرگ و نوهی پسر و همچنین مشابهتهایی میان پدربزرگ و نوهی دختر میشوند. ملاقات ایشان با یکدیگر، نگاهشان را به زندگی و زمانهشان عوض میکند و پرده از واقعیتهای زندگی برمیدارد. ایشان در نهایت، با اتفاقی شبیه به آنچه در ابتدا رخ داده است، با نگاهی نو و توقعی متفاوت از زندگی به خانه و زمانهی خویش باز میگردند.
تعداد پرسوناژ: ۲ مرد - ۲ زن - ۰ کودک