متن های جذاب
فیلتر ها
حذف فیلتر ها۴۵ دقیقه
یک روز صبح ، خروس قصه از خواب بیدار میشود و می بیند که خورشید گمشده است وقتی به دنبال خورشید می گردد، خورشید صدایش می کند و به او می گوید که گم نشده و همین بالا در آسمان است ولی تب کرده پو مجبور شده است، ابرها را روی صورتش بگذارد تا خنک شود. خروس قصه از خورشید می پرسد که برای چی تب کرده و خورشید می گوید تبش از غصه است… غصه از اینکه هر روز صبح اول وقت توی آسمان میآید و همه جا را روشن میکند ولی هیچکس بیدار نمیشود و میگوید که قبلا در این حوالی خروسی زندگی می کرده که همیشه صبحهای زود آواز میخوانده و همه را بیدار میکرده است. خروس قصه به خورشید قول میدهد که بگردد و آن خروس را فوری پیدا کند و به اینجا آورد تا صبح زود آواز بخوابد و آمدن خورشید را اعلام کند…تا خورشید دیگر غصه نخورد و تب کند…
تعداد پرسوناژ: ۵ مرد - ۲ زن - ۰ کودک یا نوجوان