پریدن از روی مانع
خلاصه داستان:
آناهید، بازیگر ناموفقی است که تصمیم گرفته برای رسیدن به اهداف هنری مورد نظرش به پیشنهاد بیشرمانه یک مدیرهنری پاسخ مثبت دهد تا در مقابل نقشی مهم را به دست بیاورد. او از علی خواسته برای تمرین پیش او بیاید تا بتواند از این موقعیت بدون کمترین آسیب و با بیشترین دستاورد خارج شود. علی، دوست صمیمیاش که یک هیپی لاقید است و سالها عشق اناهید را در قلبش نگاه داشته و هیچوقت به ان اعتراف نکرده, قصد دارد او را از این تصمیم منصرف کند. در بازه یک شب تا صبح به واسطه قرار گرفتن تحتتاثیر روانگردان، آناهید وارد جهانی متوهم میشود که در آن میتواند دید بهتری از حقیقت خود, تصمیمش، زندگی گذشتهاش و ارتباطش با دیگران پیدا کند. صحنههای غیرواقعگرایانهای که در میانه اثر میآیند به اشکال متفاوت رابطه انسانی اشاره دارند. در صحنهای مالیخولیایی، فروشندهای به در خانهشان میآید تا به آنها باد بفروشد "باد شیوه برخورد هر کس و الگوهای ارتباطی اوست" و اشاره به الگوهایی دارد که هر یک از ما به صورت ناخودآگاه بسیاری از رفتارهای خود را در ارتباط انسانی بر اساس آن شکل میدهیم. در پایان هر صحنه گفتوگو یا تکگوییای قرار گرفته که روایتی از یک ارتباط را در قالب داستان در داستان شرح میدهد، روایت کسانی که اناهید با آنها در ارتباط بوده، روایت مادر آناهید، روایت علی و ... . در این روایات آناهید و علی مدام به عشق ناگفتهشان باز میگردند و در حالتی از گفتن و ناگفتن، پذیرش و انکار قرار میگیرند، در نقش افراد مختلف این روایات فرو میروند. صبح احتمال آن میرود که آناهید در تصمیم خود بازنگری کند.
ملاحظات: نامشخص
نوع اثر: نمایشنامه تالیفی
زمان: 80 دقیقه
ژانر: درام اجتماعی
مخاطب: بزرگسال
تعداد پرسوناژ: (0 کودک یا نوجوان - 2 مرد - 2 زن)
نوع اجرا: نامشخص
مضمون اثر: #ارتباط_انسانی, #خودفروشی_هنری, #نارسایی_کلام
صحنه سوم
در تاریکی صحنه، صدای باد و طوفان میآید. صحنه به آهستگی با نور اندکی روشن میشود. علی رو به دیوار و پشت به اتاق به صندلی طناب پیچ شده و آناهید روی کاناپه خوابیده. آناهید کلاهگیسی با موهای بلند و رنگ قابلتوجه بر سر دارد بهگونهای که از همان شروع صحنه تفاوت آن نسبت به صحنه قبل مشخص است. آناهید مدام تکان میخورد و در نهایت سراسیمه از خواب بیدار میشود. صدای باد و طوفان افزایش مییابد اما علی هیچ واکنشی ندارد. کسی به در میزند. آناهید پشت در میرود.
آناهید: کیه؟ (پاسخی نیست) کیه؟ (باز هم صدای در) کی پشت دره؟
علی از صدای آناهید بیدار میشود.
علی: چی شده؟
آناهید: طوفانه.
علی: طوفان؟
آناهید: یکی هم پشت دره! ( رو به در) کیه؟
پاسخی از پشت در نمیآید. همچنان صدای کوبیدن بر در و بعد آناهید متقابلا بر در میکوبد.
آناهید: میگم کی پشت دره؟ مرض داری؟ جواب بده دیگه!
علی تلاش میکند صندلی را تکان دهد یا سرش را برگرداند اما موفق نمیشود.
فروشنده: (صدا مبهم از پشت در) باز کن آنا!
آناهید: کیه؟
فروشنده: زودباش باز کن آنا!
علی: حالا کی هست؟
آناهید: (رو به علی) عین آدم حرف نمیزنه که! کیه؟
علی: باز کن طوری نیست.
آناهید: نصف شبه!
علی: من اینجام باز کن!
آناهید اندکی لای در را باز میکند. صدای طوفان و باد بیشتر میشود و هوایی که از لای در عبور میکند صفیر میکشد به طوری که آناهید و فروشنده باید فریاد بزنند تا صدایشان در صفیر طوفان شنیده شود.
فروشنده: سلام آنا!
آناهید: من رو از کجا میشناسین؟
فروشنده: تازه کجاش رو دیدی!
آناهید: (رو به علی) طرف من رو میشناسه.
علی: خوبه بذار بیاد تو خب!
آناهید: آخه من نمیشناسمش!
فروشنده در را هل میدهد و وارد میشود. آناهید ترسیده عقب میکشد. علی واکنش چندانی ندارد فقط گاه به گاه میخندد. فروشنده که پنکه صنعتی بزرگی را روی یک چهارچرخه قرار داده به طناب بسته و دنبال خود به داخل میکشد. با بسته شدن در ساختمان، صدای باد و طوفان تغییر کرده و حالا فقط صدای مصنوعی باد پنکه شنیده میشود.
فروشنده: شما آخرین مشتری امشب هستین! یکی دیگه بفروشم میرم تا آغاز فصل قبل. محصولات ما تک نسخه هستن در تولید انبوه. سفارشی و عینا مشابه. با درد فوقالعاده و تضمینی! درد عمیق! درد گوارا! دردی که شبها شما رو تا خود صبح بیدار نگهمیداره و روزها بهتون انگیزه میده مثل خر کار کنین و جون بکنین و در عین حال مانع از کار مفید شما میشه. خوابهای شما تا وقتی از محصولات ما استفاده میکنید رنگی با کیفیت فورکِی خواهد بود و قطعا اونها رو فراموش میکنید تا وقتی در واقعیت بر سرتون نازل شدن دوباره ازشون درد بکشین. پس از تنها چند ساعت استفاده از محصولات ما احساس پوچی و بیمعنایی برای همیشه زندگیتون رو ترک میکنه، رسالت ازلی خودتون رو یه جای خیلی دور کشف میکنید، جایی که پیش از اون فکرش رو هم نمیکردین و متوجه میشین هیچ کدوم از دوستهاتون ارزش عشق و محبتی رو که مخلصانه و بدون غش بهشون میورزین ندارن و به محض فهمیدن این حقیقت به جستجوی دوستهای واقعی برمیاین! جستجوی بیپایان برای آدمهایی که مثل خودتون باشن اما خب کسی که مثل شما نیست! (با صدای بلند میخندد) هیچ کس مثل شما نیست! گفتم که محصولات ما تک نسخه و در تولید انبوه هستن. هیچ کس مثل شما نخواهد بود آنا! (با صدای بلند میخندد) اجازه بدین...
مرد فروشنده دفتر بزرگی را که مانند یک کاتالوگ است از کولهاش بیرون میکشد. صفحات دفتر را رو به پنکه میگیرد تا ورق بخورند و گویی به طور اتفاقی باد صفحهای را باز کرده آن را نگاه میکند و با صدایی نامفهوم تند خوانی میکند اما از نتیجه راضی نیست و چند بار این حرکت را تکرار میکند تا صفحهای مناسب در کاتالوگ پیدا کند.
علی: چی میگه یارو؟
آناهید: فروشندهس.
علی: چی میفروشه؟
آناهید: پنکه.
علی: مگه گرمته؟
آناهید: نه. ولی فکر کنم یه وقتی که گرمم بوده این پنکه رو سفارش دادم.
علی: پس سفارشیه!
آناهید: اینطور میگه.
علی: میچرخه؟
آناهید: خیلی سریع. اونقدر سریع که اصلا پرههاش دیده نمیشه. انگار هیچ پرهای نداره.
علی: شاید واقعا هیچ پرهای نداره.
آناهید: اخه من بادش رو حس میکنم.
فروشنده، که به نظر میرسد صفحه مورد نظرش را در کاتالوگ پیدا کرده به آناهید نزدیک میشود تا آن را نشانش دهد.
فروشنده: همونطور که مستحضرید کمپانی ما بیشتر از دوونیم میلیون سال هست که فعالیتش رو روی کره زمین آغاز کرده. این کاتالوگ هم... ای بابا... بارها خواستم که عوضش کنن ولی خب... بگذارید نمونههای ترند امسال رو بهتون معرفی کنم.
فروشنده پنکه را مثل یک ویدئو پروژکتور مقابل دیوار میگیرد. پرتره یک مرد میانسال مثل یک عکس سه در چهار رسمی و بدون لبخند بر دیوار میافتد. آناهید نگاهی به تصویر روی دیوار میکند. فروشنده به صفحه باز کاتالوگ در دست آناهید اشاره میکند.
فروشنده: توضیحات رو هم که ملاحظه میفرمایید.
آناهید از روی متن کاتالوگ میخواند.
آناهید: افسردة کاریزماتیک، مجهز به یاس فلسفی یا غم کاربردی. الیور میکلاس، مردی که به طور میانگین در یک سال از عمرش از بیشترین تعداد زنان کام گرفته است. راننده تاکسی پارهوقت، کارمند سابق اداره پست. او که در آغاز سودای نویسندگی در سر میپرورانده، برای مطمئن شدن از جذابیت داستانهایش آنها را بهعنوان تجربیات شخصی، برای مسافران شرح میداده. روایت کردن این داستانها کافی بود تا زنهای مسافر شیفته او شوند. طی شصت سال عمر، به سی و چهار زبان قصه گفت و از زنان بیش از صد کشور کام گرفت. بالاخره، ساختگی بودن این روایات آشکار میشود و آن وقت نوبت به زنها میرسد که با شرح ماجراهایشان با الیور میکلاس، توجه مردها را به خود جلب کنند. از معروفترین داستانهای او...
فروشنده: (حرف او را قطع میکند) بعله خانم آنا، آدمهای زیادی حضورشون رو در این جهان مدیون الیور هستن. خیلی از اونها گمان میکنن پدرشون مربی اسب بوده. مربی اسب مسابقه. سرعت نه، مانع. پریدن از روی مانع. خیلیها فکر میکنن پدرشون مربی جذاب اسب مسابقهای بوده، با لباس مشکی، کلاه مشکی و یک شلاق. مردی که تنها چند روز توی اون شهر بوده و اونها اونقدر خوشبخت بودن که توی همون چند روز (علی حرف او را قطع میکند اما او نیز همچنان ادامه میدهد) توی همون چند روز روحشون در نوبت ورود به این جهان قرار بگیره. الیور، اسطوره بادهای کمپانی ماست. پرفروشترین نمونه برای بیستوسه
سال متوالی.
علی: چی میگه؟
آناهید: یه آلبومه. محصولاتشون رو تبلیغ میکنه.
علی: الان این محصول این کمپانیه.
فروشنده: ایشون در آغاز مشتری ما بودن! الان خودشون صاحب بزرگترین خط تولید باد هستن.
آناهید: نه مصرفکننده بوده.
علی: آهان. رضایت مشتری و این چیزها؟
آناهید: فکر کنم.
فروشنده جلو میدود و کاتالوگ را از دست آناهید میگیرد. آن را ورق میزند. چیزی پیدا میکند. دوباره آن را به دست آناهید میدهد. بار دیگر پنکه را تنظیم میکند. اینبار تصویر سه در چهار یک زن بر دیوار نقش میبندد.
فروشنده: خودتون مطالعه بفرمایید. من دیگه صدام در نمیاد. (گلویش را صاف میکند)