سه روایت از مردن در یک روز شرجی در سردترین فصل سال
خلاصه داستان:
قدم متوجه می شود که بچه چهارمش باز هم دختر است ، چون شعلان همسرش پسر می خواهد خود را به آتش می کشد، کوهیار برادرش در پی نجات در حالی که قدم خیر می سوزد او را به آغوش می کشد ، شعلان در فکر قدم خیر به زیر ماشین می رود، حال بر روی تخت ای سی یو ماجرا از نگاه سحر بچه درون شکم قدم خیر روایت می شود
ملاحظات: برنده دیپلم افتخار و تندیس هیجدهمین جشنواره بین المللی تئاتر دانشگاهی ایران بخش نمایشنامه نویسی ( جایزه استاد اکبر رادی) برای نگارش بهترین نمایشنامه اقتباسی در سال 1394( اقتباسی از نمایشنامه بلوط برشته نوشته: ناصر حبیان و داستان کوتاه شاخ بز اثر : ایمان اصفهانی)
نوع اثر: نمایشنامه تالیفی
زمان: 2 دقیقه
ژانر: درام اجتماعی
مخاطب: بزرگسال
تعداد پرسوناژ: (1 کودک یا نوجوان - 4 مرد - 1 زن)
نوع اجرا: 1 پرده
مضمون اثر: خودکشی, زن،, خشونت،
شعلان :
میگن خونه هایی که روی سردرشون شاخ بزه...خونه ی کسائیه که گندیدن یعنی له شدن...قدم خیر هم له شده...منم له شدم...توی اون روزی که وسط خیابون داشتم به قدم خیر فکر می کردم...مث گوجه های گندیده ایی که یوما بادستاش برای رب گرفتن له می کرد...منم له شدم...صدای داد وفریاد ازتوی خونمون منو میبره اونجا ،توی اتاقم...ازکنارپنجره شاخ بزپیداست...تلویزیون داره همون برنامه ی جدید روپخش می کنه یوما داره میزنه توی سروصورت خودش...آخرش ازدست من دق می کنه...روی تخت یه بز خوابیده... بدون شاخ ...باچندقطره خون روی بالش...قدم خیر... این بوی چیه؟
****
قدم خیر:
اقام از زیر قران ردم نکرد خونه شوهر ...یه بشکون ازم گرفت و انگشتاش تو پوست استخونیم چرخ دادو گفت : دختر فکر نکن شوهر کردی هر وقت تقی به توقی خورد می تونی برگردی خونه آقات ...این پنبه رو از گوشت درآر ...با تور سفید رفتی با پارچه سفیدکفنت میری قبرستون...من نون مفت ندارم به تو پس مونده هات بدم ..گفته باشم که نگی نگفتم ....خسته شدم...تحمل نداشتم تا چقدر به خاطر گناه نکرده کتک بخورم... تا چقدر تحقیر...خشونت...منم ادمم...آ...د....م....همش سه حرفه اینو من نمیگم ..یعنی نمی دونم چیه آلا و تشیشه و خدابس میگن ...
****
کوهیار:
.از جلوی در اپارتمانتون رد میشم... درست همون اپارتمانی که جلوش رو سر در خونه روبه رویش یه شاخ بزه ...جای پای آتيش گرفتهات و بچههات که زجه می زدن یوما...یوما ...یوما...یوما می گفتن و مي بينم... چند وقته یه بغض تو گلوی آلاست...چند وقته ...تشیشه بهونه گیرت شده...چند وقته خدابس يه سئوال ناگفته رو هزار بار ازم می پرسه ..: یوما کو ،دایی؟ ...یوما کو؟ دایی کوهیار ....زاگرس آوار میشه رو سرم وقتی هيچی ندارم بگم... انگار سیمهای فاز نولم قاطی شدن ...قدم خیر تو به کدوم سیمت زده بود...فاز...نول....